وقتی میام مطلبی بنویسم مخم هنگ میکنه چیزی به ذهنم نمیاد. وقتی تو خنه ام کلی حرف واسه گفتن دارم ولی تا پای نوشتن میام همه از ذهنم میپره.
این روزا اصلا نمیدونم چی شده نمیتونم درست روی چیزی تمرکز داشته باشم. ذهنم فقط درگیر یه مساله است نمیدونم چه جوری حلش کنم.
چه تکرار بیخودی. بازم مسیر اشتباهی رو انتخاب کردم.
چرا نمیتونم با دلم یکمی صادق باشم؟ چجور آدمیم هنوز انگاری خودمو نشناختم. چرا تو همه چی دارم کم میارم. چقدر باید غرورمو بشکنمو زیر پام خوردش کنم فقط به خاطر خواسته دلم.
چرا باید اجازه بدم که بقیه با غرورمو دلم بازی کنن دلمو بشکنن و من فقط سکوت کنم؟؟ چرا وقتی دلم میشکنه خدا اون لحظه معلوم نیست کجاست.
من تمام تلاشمو واسه به دست آوردن خواستم کردم اما کو اون حرفی که میگفتن از تو حرکت از من برکت؟؟؟؟؟ پس خدا کجاست مشغول ذکر گفتن کیه که وقت شنیدن صدای منو نداره. تا کی باید منتظر جواب بمونم.
واقعا از حرفای تکراری از روزای تکرای از همه ای روزایی که میانو میرن خسته ام. از این که همش شنیدم مصلحتت شاید نیست شاید داره امتحانت میکنه شاید شایدای الکی خسته و متنفر شدم.
اگه مصلحتی قراره در کار باشه پس چرا این اتفاقات باید بیفته و تو نتونی اتز پسش بر بیای؟؟؟ اگه مصلحت نیست اتفاق نیوفته سر راهت کسی قرار نگیره.
دلتو میشکنن مصلحته آزمایش خداست؟؟ چقدر دیگه بابا. آدم تا یه حدی صبر داره. من ایوب نیستم دارم میبرم کم آوردم.
از این شاخه به اون شاخه پریدن خسته شدم. یه زندگی ثابت میخام.
کجایی تو؟؟؟ داری میبینی ولی انگار نمیبینی میشنوی انگار نمیشنوی.
به خدایی خودت بریدم به ظاهر خوبمو به باطن به درون خراب خراب. از درون مرده ام. خودم خودمو دفن کردم.
فکرم واسه هیچی کار نمیکنه.نیمدونم دیگه چکار باید بگم چه جوری بگم که...............
اگه اینم بفهمه که هنوز الان نمیدونه اینقدر داره اذیت میکنه وای به روزی که بفهمه اینم میذاره میره.
چه بده تا آدما میفهمن یکی دوستشون داره بنای رفتنو میذارن.دیگه هیچی حتی دل واسشون مهم نیست راحت رو دلا پا میذارن.
نظرات شما عزیزان:
|